تو می آیی...
تومی آیی زچشمان تو جاری می شود آهو
به دشت و کوهسار قریه ام یعنی که در هر سو
در آن ساعت صدای تک تک پایت که می پیچد
فراهم می شود یک باغ ازجنس گل شب بو
خرامان می روی در جاده های شبدر و گندم
به هر گامت دلی را تیت و پرپر می کنی بانو
در این شبها چنان مهتاب می تابی که هر لحظه
که ماه آسمان در آستانت می زند زانو
ولی وقتی که برگ وبار رفتن می کنی بسته
زچشمان غریب من فراهم می شو آمو
1391/3/7
بامیان
ز چشمان تو آهو شعله ور شد
زدی پلکی دل من تیت و پر شد
به لبهای قشنگت خنده بشکفت
شب آشفته ام غرق سحر
**
زده آتش تمام باغ و کشتم
جهنم کرده کوچی ها بهشتم
گمانم می وزد از دور دستان
فلسطین دیگر در سرنوشتم
+ نوشته شده در جمعه شانزدهم تیر ۱۳۹۱ ساعت 16:46 توسط احسان الله احسان
|
احسان الله احسان هستم فرزند عبدالله انصاری نواسه ی حاجی سناتور بندشوی ،درسال 1368خورشیدی زندگی دچارم شد،در قریه بندشوی ولسوالی مرکزبهسود ولايت وردك راه رفتن را یادگرفتم ،مكتب رادرهمان جا خوانده ام