کسی از بسترشب با دل خونین صدا می کرد
 
 
    
 
کجا شد ما هتاب من که دردم را دوا می کرد
اسیرم کرده شب از چهار سو پیچیده دستم را
کجا شد ماه من کز قید و بند شب رها می کرد
تمام شب به چنگ شب دلش چون ماهی بی تاب
شکسته پاره پاره در میان خون شنا می کرد
برای قتل عام آرزویش کوچی غمها
به بهسود دل او شعله های خون به پا می کرد
در اوج خنده ها و گریه های آتش افشانش
دلش را نذر سرخ زلف پر چين خدا می کرد
1391/8/27
باميان
       + نوشته شده در سه شنبه سی ام آبان ۱۳۹۱ ساعت 16:20 توسط احسان الله احسان
        | 
       
   
 احسان الله احسان هستم فرزند عبدالله انصاری نواسه ی حاجی سناتور بندشوی ،درسال 1368خورشیدی زندگی دچارم شد،در قریه بندشوی ولسوالی مرکزبهسود  ولايت وردك راه رفتن را یادگرفتم ،مكتب رادرهمان جا خوانده ام
	  احسان الله احسان هستم فرزند عبدالله انصاری نواسه ی حاجی سناتور بندشوی ،درسال 1368خورشیدی زندگی دچارم شد،در قریه بندشوی ولسوالی مرکزبهسود  ولايت وردك راه رفتن را یادگرفتم ،مكتب رادرهمان جا خوانده ام