فصل سردبي گلي

 

عادله ام بیا که دیوانه ات درانتظارنشسته است

ازصبح تابه شام به سایه ای دیوارنشسته است

 

گل بدستش و آهنگ حسن تو به لب           

چشم براه یک غباربی سوارنشسته است    

 

طعنه های تلخ می شنودزمردمان رهگزر  

دیوانه واربرای لحظه ای دیدارنشسته است 

 

با سنگ می زند ودیوانه می کندخطاب    

درمیان سیل سنگ دیوانه وارنشسته است 

 

بهارترین من بیاکه دراین فصل سردبی گلی

خزان ترین مردروزگاردرانتظارنشسته است

 

 

 

 

4/12/1389