ازكتابچه اي سيانوشته هايم
این نوشته را که من شعر می نامم دوسال قبل به شکرانه بازگشت کسی از راه بسیاردور به قریه ی که زندگی می کنیم نوشته بودم وحالا که بامن است وکنارم نفس می کشد یک بار دیگر تفدیمش میدارم!
مهتاب قریه
چه خوش امشب زدرآب وهوای تازه می آید
گمانم ازسفرآن یارک جانانه می آید
به پاها کفش را ازیاسمن دارد نگارمن
لباسی را ز رخت مه به تن پیچیده می آید
زتشریف آوریش قریه ام برخویش می نازت
که امشب ماهتاب آسمان قریه می آید
خزان بگرفته حال قریه راآخرچه باکی هست؟
که یارم یک چمن گل را به دامن چیده می آید
اگرباچهره ی چون مه بتازد آن پری رویم
یقین دارم که شهر رابه مویش بسته می آید
13/6/1388
بندشوی - بهسود2
بریدی قلبم ازتیری جفایت
حنا بستی زخونم دست وپایت
برسم هندوان دردادی مارا
زدودم سرمه کردی چشمهایت
15/5/1386